خلاصه:
دانلود رمان سيانور غرور گندم دختريست از صبر و استقامت و سرشار از عشق و ايمان به خدا… دختري که سه سال، با ذهن آشوبي که هيچ چيزي رو به ياد نمياره ميجنگه؛ زندگيشو با کسي شريک ميشه که حس خاصي بهش نداره و با ديدن عشقي که شريک زندگيش
رمان هاي ديگر ما:
ديشب کلي فکر کردم، چيزي به ذهنم نرسيد، تا اينکه خوابم برد…
و توي خواب صحنه هايي از تصادفم رو ديدم
انگار اوني که دوستش داشتم هم باهام بود…
داشتيم با هم بحث ميکرديم، انگار من ازش ميخواستم
از زندگيم بره دليلش رو هم نميدونم، اما اون اين رو نميخواست؛
استاد سرخوش گفت:
-خيلي خوب پيش رفتين خانوم باهوش!
گفتم که به تدريج همه چيز، خوب ميشه، البته اگه خودتون بخواين؛
کمي خوشحال شدم و گفتم:
-همه? تلاشم رو ميکنم
-فکر نميکنين اين خواب براتون عين واقعيت بوده و قبلا، اتفاق افتاده!؟
-تقريبا اين صحنه رو به ياد آوردم!
ابرويي بالا انداخت، دستي به ته ريشش کشيد و ادامه داد:
-خيلي خوبه، در ضمن حتما بحثتون خيلي مهم بوده که موجب حواسپرتي شما
و در نتيجه تصادف شده و اگه فقط، اين صحنه رو واضحتر بهياد بيارين،
کمک بزرگي در بدست آوردن حافظتون ميکنه؛
سعي کنين علت اختلافتون رو پيدا کنين، هر چقدر هم که طول بکشه، مهم نيست
.شما هيچقت نااميد نشين، چون حالا که تا اينجا پيش رفتين، ميتونين تا آخرش رو برين؛
لبخندي زدم و با ذهني پر از خيالات مختلف گفتم:
-اميدوارم…سعيم رو ميکنم؛
-نگران نباشين؛
خُب… بيشتر از اين وقتتون رو نميگيرم، ميتونين برين؛
-ممنونم استاد
لبخند مهربوني زد؛
از جام پا شدم و بعد خدافظي از کلاس بيرون رفتم؛
بعضي از آدما هستند که، رنگ بوي عميقي از خدا دارن، بي توقع کمک ميکنن،
دليشون صاف و زلاله، غمي رو از دوش آدمي بر ميدارن و از لحاظ معنوي هم که شده ،
دستگير آدمي ميشن و همون فرشته? زميني خدا هستند:)
دخترا به ترتيب پشت در، منتظر ايستاده بودند و از کنجکاوي ميمردن؛
به کافه? نزديک دانشگاه رفتيم و بعد از اينکه کلي اذيتشون کردم
و سر به سرشون گذاشتم ماجرا رو بهطور خلاصه، واسشون گفتم؛ بلکه دست بردار بشن؛
کلاسامون که تموم شد، تصميم گرفتيم بريم خريد و حال و هوايي عوض کنيم؛
دخترا کلي ذوق زده شده بودن
سوار ماشين ترانه شديم آهنگ شادي پلي کرد و صداش رو خيلي زياد کرد
آوا با آهنگ زمزمه ميکرد و کلي تو حس رفته بود؛
تيدا هم ميرق.صيد و منو ترانه به ديوونه بازياشون ميخنديديم
جلو يه مرکز خريد ايستاديم؛
چن روز ديگه، جشن نامزدي تيدا بود، با علي پسر عموش و ما کلي خريد داشتيم؛
آوا يه پيراهن کوتاه، ساده و دوکلته که تا کمر تنگ و از کمر به بعد کلوش بود
درباره این سایت